نقد و بررسی
ساعت بیست و پنج اثر کنستانتین ویژیل کئورگیوساعت ۲۵ رمانی زیبا به قلم کنستانتین ویرژیل کئورگیو
چاپ اصلی و متن کامل
کتاب ساعت بیست و پنج از کنستانتین ویژیل کئورگیو
« من نمیتوانم باور کنم که تو میروی. » سوزانا با این جمله خود را بیشتر به یوهان موریتس نزديک كرد. سپس دستهایش را برسر جوان گذاشت و موهایش را نوازش کرد. جوان خود را عقب کشید: چرا باور نمیکنی ؟ صدایش کمی خشن بود:« پس فردا هنگام طلوع آفتاب میروم. » دخترک به آهستگی گفت: «میدانم».
آنها در کنار چپر ایستاده بودند. شب از نیمه گذشته بود و هوا رو به سردی میرفت. جوان دستهای دخترک را از سر خود برداشت، به آهستگی رها کرد و گفت :« خوب، خداحافظ ». دخترک زمزمه کرد : « باز هم بمان» ولی او بالحن مصممى گفت: « چه معنی دارد ؟ بسیار دیر شده و فردا کارهای زیادی در پیش است. »
دخترک نتوانست چیزی بگوید اما خود را بیشتر به او چسباند. صورتش را بر سینه لخت جوان گذاشت و چشمهایش را به آسمان دوخت: «ستاره ها را میبینی؟ چقدر زیبا!» جوان خیال کرده بود او حرف مهمی دارد و برای شنیدن آن در جای خود ایستاده بود.
0comments