نقد و بررسی
شراب خام اثر اسماعیل فصیح چاپ قبل قدیمیشاهکار اسماعیل فصیح – چاپ قبل از انقلاب
با اطمینان خرید کنید، کتابفروشی میم دارای نماد اعتماد از وزارت صنعت، معدن و تجارت می باشد.
مشخصات کتاب رمان شراب خام شاهکار استاد اسماعیل فصیح چاپ قبل از انقلاب
- سال چاپ : ۱۳۵۷
- قطع کتاب : رقعی
- انتشارات : شرکت سهامی کتابهای جیبی (کله اسبی) وابسته به مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر
- تعداد صفحه : ۴۴۴ صفحه
در ادامه بخشی از متن کتاب (دو صفحه ابتدایی) را برای شما آورده ایم تا بیشتر با کتاب آشنا شوید
معرفی استاد اسماعیل فصیح ؛
اسماعیل فصیح: در دوم اسفند ۱۳۱۳ در تهران تولد یافت. پس از تحصیلات عالی در امریکا به ایران بازگشت و از سال ۱۳۴۲ در شرکت ملی نفت ایران در مناطق نفت خيز جنوب به کار پرداخت و در سال ۱۳۵۹ با سمت استادیار دانشکده نفت آبادان بازنشسته گردید.
فهرست آثار استاد اسماعیل فصیح ؛
رمانها: شراب خام _ دل کور _ داستان جاوید _ ثریا در اغما _ درد سیاوش _ ثریا در اغما _ زمستان ۶۲_ شهباز و جغدان _ فرار فروهر _ باده کهن _ اسیرزمان _ پناه بر حافظ
مجموعه داستانها: خاک آشنا _ دیدار در هند _ عقد و داستانهای دیگر _ برگزیده داستانها _ نمادهای دشت مشوش
ترجمه ها: وضعیت آخر _ بازیها _ ماندن در وضعیت آخر _ استادان داستان _ رستم نامه _ خودشناسی به روش یونگ _ تحلیل رفتار متقابل در روان درمانی
بخشی از متن کتاب رمان شراب خام به نویسندگی اسماعیل فصیح
من و خواهرم فرنگیس هر روز اندام نحیف و باندپیچی شدهٔ یوسف را بغل میگرفتیم و روی پله های حیاط جلوی آفتاب می نشستیم و حرف مردن یا خوب شدن او را میزدیم. یوسف در اسفند ماه ۱۳۲۰ با یک رماتیسم قلبی خطرناک به دنیا آمده بود ، موقع تولد فقط يك کیلو بود. مادرمان وقت زاییدن يوسف مرد. بابا هم که از کاسبهای بازار بود، در سال دوم تولد يوسف مرد.
يوسف
همیشه درد داشت. وزن بدنش همیشه به طور متوسط نصف بچه های عادی هم سن و سالش بود. وضع روحی یوسف هم به همین دلایل خراب بود. بچه شبح سرگردانی بود که در سایه های دیوار مرگ زندگی می کرد. علاقهٔ شدیدی به جانور و گل و درخت داشت. بزرگترین معاشرتش با بچه های دیگر این بود که بالای درختی میرفت، یا روی لبه بام می نشست و بازی دیگران را تماشا می کرد. اغلب ، یک جوجه كبوتر با یک بچه گربه توی بغلش بود .
«وقتی که به بهشت رفتم اولین کاری که می کنم اینه که از خدا خواهش کنم کاری بکنه که دیگه آدما نتونن حیوونا را بکشن .» این یکی از حرفهاش بود.
كی حالت دلواپسی و غمزدگی و بیگناهی ، و در عين حال امیدواری عجيب و (روحانیت خارق العاده) تمام ساعتهای عمرش را گرفته بود.
خانمجون
تا زنده بود از یوسف خوب مواظبت می کرد. ولی در خانه خانمجون هیچ وقت آن قدر پول و پله نبود که کسی دکتر و دوای حسابی ببیند . در آن دوران يوسف هم، با سکوت و آرامش فطری ، هرگز حالت بحرانی تند و خطرناکی را ایجاد نمی کرد که به نظر خانمجون احتياج به دکتر و درمان باشد.
افتادن از روی ایوان ، وضع کلی يوسف را وخیمتر کرد جای زخمها تا آخرهای تابستان روی صورت یوسف بود. با همه اینها، روز آخر شهريور من یوسف را به دبستان دولتی عنصری بردم و با شش… .
0comments